-
ایست گاه
سهشنبه 21 اسفندماه سال 1386 09:13
هنوز به ایستگاه نرسیده بودم که آخرین قطار حرکت کرد. تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که برای مسافرا دست تکون بدم. از روزی که از اون قطار جاموندم، سالها گذشته و من حالا توی ایستگاه متروک قطار زندگی می کنم.
-
مثل پروانه
چهارشنبه 15 اسفندماه سال 1386 10:26
گفتم: من خیلی حساسم؛ درست مثل لاک پشت! اگه بخوره پشت لاکم، می رم تو خودم. اونوقت خیلی طول می کشه از لاکم بیام بیرون! گفت: خیلی زحمت می کشی!!! اگه راست می گی مثل کرم های پشمالوی زشتی باش که وقتی از پیله شون میان بیرون، از قیافه شون معلومه که بیکار نخوابیده بودن.
-
اس ام اس
سهشنبه 14 اسفندماه سال 1386 10:38
تو صفحهء نوشتن پیام، تایپ کرد: (( تازگیا زنگت رو عوض کردم و روی شماره ات،زنگ عمومی گوشیم رو گذاشتم. می خوام ازین به بعد هر غریبه ای که بهم زنگ زد، الکی دلم رو خوش کنم؛ شاید تو پشت خط باشی! )) گوشی پیغام داد که تعداد کلمات بیشتر از یه پیام شده. نوشته ش رو پاک کرد و کوتاه تر نوشت: (( برای من عاشقانه ترین تصنیف ها، هیچ...
-
کاشف
شنبه 11 اسفندماه سال 1386 08:12
با خودش شمرد؛ ((یک، دو، سه، چار، پنج، شیش، هف، هش، نه، ده.)) بعد دستای کوچیکشو توی هوا نگه داشت و گفت: ((مامان! بقیه شو چه جوری بشمرم؟)) و در کمتر از یه لحظه درست مثل یه دانشمند که انگار چیز خیلی مهمی رو کشف کرده، چشماش برق زد و جوراباش رو درآورد.
-
مرگ
چهارشنبه 8 اسفندماه سال 1386 14:01
گفت: اینو خوندی؟ گفتم: اسمش چیه؟ گفت: همه می میرند ... سیمون دوبوار. بی حوصله گفتم : بی خیال بابا! خوب معلومه که همه می میرن. یه چیز جدید بگو! کتاب و داد دستم و مجبورم کرد بازش کنم!... اول کتاب، نوشته بود: (( همه می میرند اما قبل از آن زندگی می کنند. ))
-
تولد
سهشنبه 7 اسفندماه سال 1386 10:50
برای سهیلا ......................................................... دیشب یه خواب عجیب دیدم: زمستون بود؛ خیلی سرد. لوله های آب ترکیده بودن. از شدت سرما حتی آب، توی آوند های درخت یخ زده بود. آدم ها بی حرکت زیر حجم انبوه لباسهای زمستونی خوابشون برده بود. فقط برف بود که نرم می بارید و آروم داشت شهر رو دفن می کرد . . ....
-
موضوع انشا: می خواهم چه کاره شوم؟
شنبه 4 اسفندماه سال 1386 12:59
همه همکلاسی هایم یا می خواهند دکتر بشوند یا مهندس. غیر از یکیشان که می خواهد رئیس بانک بشود! با این حساب کار من کمی سخت می شود؛ اگر مریض شوم، نمی شود که فقط یکی از رفقای دکترم ویزیتم کند؛ بالاخره بقیهء آنها هم زندگیشان خرج دارد. دوستان مهندسم هم یه کم حساسند! اگر پول خوبی نگیرند، پروژه های آدم را با یک تغییر کاربری...
-
تشریح
چهارشنبه 1 اسفندماه سال 1386 11:28
گفت: حاضری؟... گفتم: ولش کن؛ گناه داره. گفت: نترس دیوونه! دردش نمیاد که؛ مرده. از اون روز که شکم مارمولک بیچاره رو پاره کرد که فقط ببینه توش چیه، سالها گذشته. الان اون جراح شده، من طراح.
-
هدیه
دوشنبه 29 بهمنماه سال 1386 10:55
وقتی اومد خونه، پژمرده ترین گل رز دنیا با کوتاه ترین ساقه ای که بشه برای یه گل تصور کرد، تو دستش بود. از قیافه ام فهمید که تو ذوقم خورده. گل رو داد دستم و گفت: طفلکی لابه لای شاخه ها له شده بود. دلم سوخت. فکر کردم حتما هیچ کس یه رز پژمرده نمی خره.
-
الیور توییست
چهارشنبه 24 بهمنماه سال 1386 14:09
الیور کوچولو ظرفش رو بالاتر برد و گفت: یه کم بیشتر! آقا گندهه نیم خیز شد و گفت: چی گفتی؟؟؟ الیور گفت: بیشتر! آقا گندهه گفت: با کمال میل! و یه ملاقه سوپ توی ظرف الیور ریخت. الیور از این مهربونی خوشحال شد و از اون به بعد سالهای سال توی یتیم خونه زندگی کرد. وقتی بزرگ شد برای خودش گدای شریفی شد و هرگز نفهمید که تو تمام...
-
مرغ عشق
سهشنبه 23 بهمنماه سال 1386 11:01
گفتم: راست می گن مرغ عشق بدون جفتش می میره. قفس مرغ عشق و از میخ روی دیوار پایین آورد و گفت: اینو ببین! پارسال جفتش مرد؛ الان خیلی تنهاست ولی خوب، می بینی که زنده ست. بعد قفس به دست روی صندلی نشست و ادامه داد: مثل آدما دیگه. بدون هم نمیمیرن که. اما می تونن معنی زندگی همدیگه باشن.
-
ماه
سهشنبه 9 بهمنماه سال 1386 11:02
هر شب از این آسمان کور می گیرمت سراغ هر بار می دهم به این چشم بی فروغ وعدهء چراغ اما محاق گنگ نگاهت همیشگی ست ۱۰/دی/۸۱
-
اتوبوس
سهشنبه 2 بهمنماه سال 1386 11:47
با عجله خودم رو به ایستگاه اتوبوس رسوندم. خیلی دیر شده بود. اتوبوس تازه رسیده بود و تا سقفش پر بود. از پشت که نگاه می کردی چند تا دست و پا از در و پنجره زده بود بیرون. باید هر طور بود سوار می شدم. در حالی که با فشار از پله ها بالا می رفتم و خودمو جا می کردم صدایی رو شنیدم که گفت: خانم!.. فکر کردم حتما می خواد بگه برو...
-
برف
یکشنبه 23 دیماه سال 1386 12:14
۱- چشمامو که باز کردم مامانو دیدم. خندید و گفت: دخترم! پاشو ببین چه برفی اومده. بابا داره تو حیاط آدم برفی درست می کنه. بیا از پشت پنجره نیگاش کنیم. ۲- با صدای رادیو از خواب بیدار شدم. یه نفر گفت: تقویم تاریخ ... مامان صدامون کرد. صداش خوشحال بود: بچه ها برف اومده. مدرسه تعطیله. مثل فشنگ از رختخواب پریدم بیرون. خط کش...
-
آدامس
سهشنبه 27 آذرماه سال 1386 13:55
بعد از ظهر داغ تابستون بود. پسرک تک و تنها توی کوچه پرسه می زد. جز بغ بغوی گاه و بی گاه یاکریم و صدای وزوز کولر سرویس نشده یکی از همسایه ها هیچ صدایی نمیومد. پسرک بدون هم بازی حوصله اش سر رفته بود. کلافه از گرما به دیوار آجری تکیه داده بود و آدامس بادکنکی می جوید.هر از گاهی آدامس و باد می کردو بعد اون رو هف می کشید...
-
یلدا
سهشنبه 27 آذرماه سال 1386 13:18
مامان! دیشب خیلی تاریک بود. هرچی به سحر گفتم بیا موهامو بباف، نیومد. اونوقت یاد تو افتادم. اونروز و یادته؟ گفتم: مامان نمیدونم چرا امروز آسمون خط خطیه وبعد چشمام سیاهی رفت. اونوقت تو اومدی و موهام رو بافتی و دوباره آسمون آبی شد. گفتم سحر! موهامو نمی بافی؟ گفت موهات بافته هست. پرسیدم: پس چرا همه جا تاریکه؟ گفت: به خاطر...
-
ارزش اعداد
سهشنبه 27 آذرماه سال 1386 12:45
اگه بگم: می تونم تا هزار بشمرم یعنی مثلا هزار تا قدم، می شه گفت ادعای بزرگی کردم که ارزشی نداره. سنگ بزرگ علامت؟... اگه بگم: بلدم تا صد بشمرم یعنی به اندازه قدمایی که از توی خونه تا سر کوچه باید بردارم، می شه گفت حداقل می دونم شروع کردن یعنی چی. اگه بگم: تا ده می تونم بشمرم یعنی به اندازه همه انگشتایی که توی دستم...
-
هیس
سهشنبه 27 آذرماه سال 1386 11:38
از شما چه پنهون این آقای مبارز، همسایه دیوار به دیوارمون، چشم راستش یه هوا چپه. وقتی با تو حرف می زنه فکر می کنی داره به بغل دستیت نگاه می کنه و تا بیای بفهمی با کی حرف می زده نصف جریان و نفهمیدی از اون بدتر اینه که تا دو نفر و می بینه ادای کارشناسای سیاسی رو در میاره و حرفایی می زنه که اگه نشناسیش فکر می کنی بهش ظلم...
-
بارون
سهشنبه 1 آبانماه سال 1386 13:36
دست هاش رو توی جیبش فرو برده بود و در حالی که سرش رو تا توی یقه پایین اورده بود با قدم های بلند و سریع از گوشه پیاده رو حرکت می کرد. بارون می بارید. نه از اون بارونا که چتر بگیری دستت زیرش قدم بزنی. نه. می گفتی دیگه آسمون با رعد برق بعدی می ترکه. هوای ابری رو جدی نگرفته بود و حالا هم مدام با خودش غر می زد. دیگه از خیر...
-
ناظم
شنبه 28 مهرماه سال 1386 14:11
آفتاب کم رنگ پاییز از روی دیوار سرک کشیده بود و آروم تو حیاط مدرسه خزیده بود. بچه ها از سر و کول هم بالا می رفتن و مثل خر چموش جفتک می انداختن. یکی از روی پله ها جست می زد پایین. یکی دیگه با یه نایلکس بزرگ پر از آب دنبال ده نفر گنده تر از خودش گذاشته بود در حالی که از یقه تا زیر زانوش خیس شده بود. و ناظم با شیطنت از...
-
خاکستر
پنجشنبه 26 مهرماه سال 1386 14:43
خاکستری ام خنثی و بی تفاوت و ترسیده ام از سپید و سیاه از لگد مال شدن زیر بار این همه تفاوت سرخ ؟ سرخ نبوده ام آیا با زبانه های بلند و شراره های شب سوز ؟ *** خاکسترم اما زنده به تپش های پنهان سپد ، سرخ ، سیاه ... اینک آتشی زیر سر دارم.
-
آفتابگردان
چهارشنبه 25 مهرماه سال 1386 15:50
می خواهم در کوچی کولی وار خیره در نگاه آفتاب بلندت از این سو به آن سو سرگردان باشم. می خواهم آفتاب گردان باشم.