شاه بود و یک قلعهء خالی، بالای کوه قاف؛ در سکوت و تنهایی و بلندای اقتدارش.
یک روز، شاه، خمیازه کشید. دیگر میخواست به هیاهوی بندگان، بیاندیشد.
به دستانم
- پنجههای گشوده و جستجوگرم -
و به چشمان سفید و لرزانم میندیش!
در این روزهای بغض و خمیازه،
معجزه، نقطهء کوریست
که خورشید را هم به بیراهه میکشاند.
نگاهش را دوخته بود به تلفن. ساعتها بود که انتظار می کشید. ناگهان صدای تلفن از جا پراندش.
زنگ اول
دستش را به سمت گوشی برد... مکث کرد.
زنگ دوم
فکر کرد: (( جوابتو نمی دم؛ از فراموش کاریهات، خیلی دلخورم. )) دستش را روی گوشی نگه داشت.
زنگ سوم
(( باید گوشی رو بردارم. باید بگم که چقدر از بیتوجهیات عصبانی ام. ))
زنگ چهارم
(( حالا یه کم پشت خط بمون تا بفهمی انتظار کشیدن چه مزهای داره. ))
زنگ پنجم
(( اصلا همهاش تقصیر من الاغه که اینقدر دوستت دارم. ))
گوشی را برداشت: الو، سلام ... نه! خوبم، تو چطوری؟ ... نه! تو آشپز خونه بودم؛ دستم خیس بود.
بهش حمله شده بود؛ یک نفر از روبرو، یک نفر از پشت سر. شمشیرش رو بالا آورد؛ از ماهیچه های گره دار بازوش میفهمیدی که یک جنگجوی پر قدرته. دستش رو پایین آورد؛ حریف بختبرگشته از پا دراومده بود.
آهسته چند قدم بلند و سنگین به عقب برداشت. گرزش رو از کمر باز کرد، توی هوا چرخوند و به سینهء دومی کوبید؛ خون توی صورتش پاشید.
صدایی رو شنید که با هیجان می گفت: تو برنده شدی.
میتونستی لبخند رضایت رو توی صورت رنگپریدهش ببینی وقتی کامپیوتر رو خاموش کرد و با دستهای لاغرش، چرخ صندلیچرخدار رو به حرکت درآورد.
بالاخره تابستون رسید. جلوی آیینه زلفم رو دوتا بافتم؛ یکی این ور، یکی اون ور. و بعد از سرخاب سفیداب چادر سیاهم رو سرم کردم.
رمضون دلتنگ بود؛ بهش گفتم که زود بر می گردم. می خواستم برم تهرون پیش بابام. باید به بابام می گفتم که: ((مردم دروغ گفتن بهت؛ من، آخرش، زن رمضون شدم.))
توی همین خیالات از در خونه اومدم بیرون که یهو یکی جیغ زد: ((سوووووسک!...)) مثل فشنگ، برگشتم توی خونه.
با این اوضاع، فکر کنم حالا حالا ها توی همدون موندگارم. می ترسم بابام فکر کنه الان بیوهء اون موش مرحومم.