برنده

 

 

بهش حمله شده بود؛ یک نفر از روبرو، یک نفر از پشت سر. شمشیرش رو بالا آورد؛ از ماهیچه های گره دار بازوش می‌فهمیدی که یک جنگجوی پر قدرته. دستش رو پایین آورد؛ حریف بخت‌برگشته از پا دراومده بود.

آهسته چند قدم بلند و سنگین به عقب برداشت. گرزش رو از کمر باز کرد، توی هوا چرخوند و به سینهء دومی کوبید؛ خون توی صورتش پاشید.

صدایی رو شنید که با هیجان می گفت: تو برنده شدی.

می‌تونستی لبخند رضایت رو توی صورت رنگ‌پریده‌ش ببینی وقتی کامپیوتر رو خاموش کرد و با دست‌های لاغرش، چرخ صندلی‌چرخ‌دار رو به حرکت درآورد.

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
سعید پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:28 ب.ظ http://www.minifictions.blogfa.com

ُسلام داستان خیلی خوبی بود...

سلام و تشکر.

مشترک مورد نظر یکشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 06:10 ق.ظ http://www.mobini.blogfa.com

سلام. داستانک جالبی بود.

امین دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 12:34 ق.ظ http://morpheus.blogsky.com

سلام!
ایده داستان کوتاه خوبی بود!
اما یه نظر من اگر در نیمه اول بر توانایی های شخصیت بازی در دویدن و راه رفتن کمی تأکید می کردید بهتر بود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد