شاه

 

 

شاه بود و یک قلعهء خالی، بالای کوه قاف؛ در سکوت و تنهایی و بلندای اقتدارش.

یک روز، شاه، خمیازه کشید. دیگر می‌خواست به هیاهوی بندگان، بیاندیشد.

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
دریاباری چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:56 ب.ظ http://www.dagh.blogsky.com

سلام وعرض ادب.
ممنون توجه مفیدت.

بااحترام.
دریاباری

شاد باشید.

سعید پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:40 ب.ظ http://www.minifictions.blogfa.com

سلام نرگس خانم شما به دوستان داستانک نویس من لینک شدید...
در ضمن بی راهه هم زیبا بود

تشکر

خلیل رشنوی چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 03:54 ق.ظ http://bomb1.blogfa.com

این داستان کوچک بود. خیلی . پس باید دراین چند کلمه حرف زیادی داشته باشد . اما نداشت می دانید چرا ؟ شما با وجود این حجم کم روی داستان تمرکز نداشته اید . باید کلمه به کلمه وزن می شد و بعد روی پیشخوان و ویترن می آمد. شاه . خوب شاه دربار دارد . زن دارد . حشم دارد . تاج دارد . شاه شما این ها را نداشت. کوه قاف . در ادبیات نماد عظمت و پایداری است . خب این پادشاه خمیازه کننده وظاهزن خواب آلود چه به این پایداری. ) در سکوت تنهایی و اقدارش ( خب مگر می شود پادشاه تنها باشد ساکت باشد ولی مقتدر هم باشد تازه قلعه اش خالی هم باشد. اصلن ما می گوییم که این پادشاه اقتدارش و خوبی اش به این است که مثل دیگر شاهان ظلم نمی کند. ولی در آخر می بینیم که با خمیازه ای آن هم با خمیازه ای تازه تصمیم می گیرد به فکر هیاهوی بندگانش باشد. کدام بندگان ؟ ما ه بنده ای ندیدم .
البته می توان گفت این شاه روح پادشاه این قلعه بوده است که ارجاع تاریخی اش سخت و محیرالعقول است.
نوشتن داستانک خیلی سخت است .

راست می گید. متوجه شدم که خیلی سخته.
البته شاهی که مورد نظر منه، این خصلتها رو داره. حتما، من، نتونستم خوب بشناسونمش.

بندگان، من و شما و سایرین، هستیم. ارجاع تاریخی هم نمی خواد. چون اصلا متعلق به زمان نیست.
خوب، فکر می کنم تکلیف شاه تنها روی کوه قافش، مشخص شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد