دردسر

 

 

 پسرم! قربون قدت بشم؛ بیا این پرده رو وصل کن...
پسر گلم! دستت می رسه، این چمدون رو بذار بالای کمد...
پسرم رشیده؛ الان میاد بالای کابینت رو برای مامانش تمیز می کنه...

 

واااا بازم که ولو شدی جلوی تلویزیون! لنگای دراز‌‌ تو از وسط اطاق جمع کن!

 

 

طوفان و نوح

 

 

از دور می دیدمشان. جفت، جفت سوار کشتی می شدند. و من؛ از مغرب، گردن کشان و به خود پیچان هر لحظه به مشرق نزدیکتر می شدم.

پیرمرد، روی عرشه ایستاده بود؛ روبرو و چشم در چشم من. آنقدر نزدیک شده بودم که حلقه های اشک را در چشمهایش می دیدم. خواهشی غریب از نگاهش زبانه می کشید و طنینش در هزارتو هایم تا بی نهایت تکرار می شد: (( فقط یک روز دیگر مهلت بده!... ))

بی اختیار، راهم را به سمت جنوب کج کردم.

 

 

قوانین فضایی

 

 

یک روز آدم فضایی های مونث دور هم جمع شدند تا تکلیفشون رو با آدم فضایی های مذکر روشن کنند. بعد از کلی بحث و رایزنی یک راه حل مشترک پیدا کردند. اون هم این که در مورد حقوقشون یک نامه سرگشاده بنویسند برای یک مرجع ذی صلاح!

اما اون ها برای ارسال نامه یک مشکل کوچولو داشتند؛ نه این که فکر کنید مرجع ذی صلاحی برای بررسی نامه، وجود نداشت. نه!!! مشکل اصلی این بود که طبق قوانین مدنی، آدم فضایی های مونث اصلا اجازه خریدن تمبر رو نداشتند.

 

 

احمق

 

 

اول یه ابروش رو داد بالا! بعد انگار که عصا قورت داده باشه، کمرش رو صاف کردم و دست به سینه نشست. و بالاخره با یه لحن حکیمانه و صدای بم گفت:

                                            (( جماعت نادان! ))

اونوقت با یه سرفه گلوش رو صاف کرد  و حس کرد که از بقیه بیشتر می فهمه.

 

 

راه حل اینشتین!

 

 

روی دیوار نوشته بود  E=mc2

پرسیدم: این یعنی چی؟

برای من یک سخنرانی مفصل کرد که تقریبا هیچی شو نفهمیدم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که اگه بتونیم فقط یک حبه قند رو به انرژی تبدیل کنیم، مشکل کارت سوخت - برای همیشه - حل می شه!