یلدا

 

 

مامان! دیشب خیلی تاریک بود. هرچی به سحر گفتم بیا موهامو بباف، نیومد. اونوقت یاد تو افتادم. اونروز و یادته؟ گفتم: مامان نمیدونم چرا امروز آسمون خط خطیه وبعد چشمام سیاهی رفت. اونوقت تو اومدی و موهام رو بافتی و دوباره آسمون آبی شد.

گفتم سحر! موهامو نمی بافی؟ گفت موهات بافته هست. پرسیدم: پس چرا همه جا تاریکه؟ گفت: به خاطر خورشید. و من نفهمیدم به خاطر کدوم خورشید.شاید آبجی خورشید و می گفت.

راستی گفتم یا نه؟ آبجی خورشید رفته پشت کوه ها درس بخونه.اما من باید اینجا بمونم. اینا رو سحر گفت. وقتی هم اصرار کردم که منم با خورشید برم، منو کتک زد و از اطاق بیرون کرد. فکر کردم یه نفر توی حوض گریه میکنه. رفتم کنار حوض. ماهیا ترسیدن. انگار دختر توی حوض مامانش و صدا کرد.

سحر می گه شبای یلدا از همه شبها بلند ترن. راست می گه. شبهای من از همه بلندترن.مامان! نمی دونی شبای من چقدر طولانی ان.

امشب شب یلداست. وقتی سرم و روی بالش گذاشتم بازم بیا و به من لبخند بزن.غصه موهام رو هم نخور. از فردا خودم می بافمشون.

                                                                                                پاییز ۱۳۷۷

 

ارزش اعداد

 

 

اگه بگم: می تونم تا هزار بشمرم یعنی مثلا هزار تا قدم، می شه گفت ادعای بزرگی کردم که ارزشی نداره. سنگ بزرگ علامت؟...

اگه بگم: بلدم تا صد بشمرم یعنی به اندازه قدمایی که از توی خونه تا سر کوچه باید بردارم، می شه گفت حداقل می دونم شروع کردن یعنی چی.

اگه بگم: تا ده می تونم بشمرم یعنی به اندازه همه انگشتایی که توی دستم دارم، می شه گفت که بلدم همه سعی ام رو بکنم. با همه داراییم؛ ده تا انگشت.

اگه بگم: یک. یعنی بالاخره راه افتادم. با اولین قدم.

و تو اگه حتی شمردنم بلد نباشی اصلا مهم نیست چون تا حالا فهمیدی که این اولین قدم ، تو جاده ایه که به تو منتهی میشه.

 

 

هیس

 

 

از شما چه پنهون این آقای مبارز، همسایه دیوار به دیوارمون، چشم راستش یه هوا چپه. وقتی با تو حرف می زنه فکر می کنی داره به بغل دستیت نگاه می کنه و تا بیای بفهمی با کی حرف می زده نصف جریان و نفهمیدی از اون بدتر اینه که تا دو نفر و می بینه ادای کارشناسای سیاسی رو در میاره و حرفایی می زنه که اگه نشناسیش فکر می کنی بهش ظلم شده و باید رئیس جمهور می شده.

چند روز پیش با مریم سر کوچه دیدیمش.هنوز بهمون نزدیک نشده بود که من بلند گفتم: سلام آقای مبارز.

ـسلام بچه جون .چطوری؟

مریم گفت:نبود،راحت بودیما.بریم بابا. گفتم:هیس، زشته.

کمی جلوتر اومد و دو قدمی ما ایستاد.احساس کردم یه کم تغییر کرده، اهمیت ندادم.

پرسید: تازه چه خبر؟ این چند وقت که نبودم یه روز نامه نتونستم بخونم.

حقیقتش یه لحظه گیج شدم. نفهمیدم از من پرسید یا از مریم.اما با یه حساب تند وتیز به این نتیجه رسیدم که داره از مریم می پرسه چون مستقیم داشت به من نگاه می کرد. با خیال راحت منتظر شدم مریم جواب بده.اما خبری نشد. چند لحظه سکوت شد.آقای مبارز هاج و واج مونده بود.دیگه طاقت نیاورد وگفت: بچه جون یادت ندادن جواب سوال بزرگتر و بدی؟ با دستپاچگی گفتم:ببخشید آقای مبارز ... والا چه عرض کنم.خبری که نیست...مثل همیشه.

در حالی که بدون خدافظی از ما دور می شدگفت:یه هفته رفتم چشمم و عمل کردم یه سال از دنیا عقب موندم.

مریم می خندید و من خشکم زده بود.

                                                                               زمستان ۱۳۷۷          

 

 

بارون

 

 

دست هاش رو توی جیبش فرو برده بود و در حالی که سرش رو تا توی یقه پایین اورده بود با قدم های بلند و سریع از گوشه پیاده رو حرکت می کرد. بارون می بارید. نه از اون بارونا که چتر بگیری دستت زیرش قدم بزنی. نه. می گفتی دیگه آسمون با رعد برق بعدی می ترکه. هوای ابری رو جدی نگرفته بود و حالا هم مدام با خودش غر می زد. دیگه از خیر رد شدن از زیر طاقیا و قرنیزا گذشته بود اما هنوز مراقب بود پاش تو چاله ها نره. گاهی جست میزد و از چاله ها می پرید.گاهی از روی یه خط باریک که دو طرفش و آب گرفته بود، لی لی میکرد. پنجره های کانال آب بد ترین قسمتش بود. آب با بوی بد و توده های آشغال، وسط راه و بند آورده بود.که دیگه اون قسمتا رو باید دور میزد. وگر نه باید دل و به دریا می زد و کفشاش و به لجن.

تا خونه راهی نمونده بود اما خوشحال می شد اگه یه ماشین گیرش می اومد. یهو چشمش به یه تاکسی افتاد که سرعتش و کم کرده بود. از تو همون پیاده رو با دست، اشاره کرد و داد زد: مستقیم. شیشه ماشین بالا بود. با این حال راننده ایستاد. از خوشحالی دست و پا شو گم کرد. با یه قدم بلند به سمت خیابون خیز برداشت و درست لحظه آخر . . . چلپ ! ! !  تا زانو فرو رفت توی جوی آب.

 

 

ناظم

 

 

آفتاب کم رنگ پاییز از روی دیوار سرک کشیده بود و آروم تو حیاط مدرسه خزیده بود. بچه ها از سر و کول هم بالا می رفتن و مثل خر چموش جفتک می انداختن. یکی از روی پله ها جست می زد پایین. یکی دیگه با یه نایلکس بزرگ پر از آب دنبال ده نفر گنده تر از خودش گذاشته بود در حالی که از یقه تا زیر  زانوش خیس شده بود. و ناظم با شیطنت از پشت شیشه بچه ها  رو  تما شا   می کرد. انگار کمین کرده بود که حتی شده یه نفر رو  گیر بندازه.

صدای زنگ مدرسه بلند شد. و صدایی از پشت بلند گو گفت:

- آقایون زودتر صف رو تشکیل بدین، آقا با توام!، زود باش، محمدی از پله بیا پایین!، قنبری اون بیچاره رو ول  کن! . . . ولش می کنی یا بیام.

و بچه ها بی توجه دنبال شیطنت بودن. و صدا دوباره بلند شد:

پناهی !  . . . رضا پناهی ! قبل از کلاس بیا دفتر. . .

بند دلش پاره شد. دیگه هیچ صدایی رو نمی شنید. بازم یادش رفته بود. حتی تصور ضربه های خط کش کف دستش رو بی حس می کرد. پشتش تیر کشید. قول داده بود کوتاهشون می کنه.  با سرعت غیر قابل تصوری ناخن هاشو به دندون گرفت. و در یک چشم به هم زدن همه رو جوید    به دستاش نگاه کرد ؛ ده تا ناخن نیمه جویده و نا مرتب. از شلوغی استفاده کرد. با دو تا جفتک خودشو به آبخوری سیمانی رسوند. و محکم ناخن هاشو روی لبه آبخوری کشید. آخ . . .    سوزش غیر منتظره ای رو تو انگشت سبابه اش احساس کرد. دستش رو زیر آب گرفت و جوی کوچیک خون آبه رو روی دست هاش تماشا کرد. دو باره به دستاش نگاه کرد. خیلی بد نبود.

بچه ها کم کم صف ها رو شکل داده بودن. دو باره با دو تا پرش خودشو به ته صف رسوند. صف ها به نوبت حرکت کردن و مثل قطار به دنبال هم راهی کلاس ها شدن.

وقتی به راهرو رسید، راهشو به سمت دفتر ناظم کج کرد. آروم آروم جلو رفت تا پشت در رسید. دستش رو توی هوا تکون داد و با قی مونده قطره های آب رو زیر بغل پیراهنش خشک کرد. دو ضربه زد. صدا گفت:

- بیا تو

- آقا اجازه . . . سلام آقا

- به به حضرت پناهی. بیا تو کارت دارم.

لبخند ولحن شیطنت آمیز ناظم اذیتش می کرد. اما از طرفی دلش قرص بود.

- پناهی صدات کردم بگم پنجمی ها امروز آزمایشگاه علوم دارن. آقای مرادی یه تیکه از ناخن جنابعالی رو می خوان که جک و جونوراشو به بچه ها نشون بدن. افتخار می دین که ؟