ایست گاه

 

 

هنوز به ایستگاه نرسیده بودم که آخرین قطار حرکت کرد. تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که برای مسافرا دست تکون بدم. از روزی که از اون قطار جاموندم، سالها گذشته و من حالا توی ایستگاه متروک قطار زندگی می کنم.

 

 

مثل پروانه

 

 

گفتم: من خیلی حساسم؛ درست مثل لاک پشت! اگه بخوره پشت لاکم، می رم تو خودم. اونوقت خیلی طول می کشه از لاکم بیام بیرون!

گفت: خیلی زحمت می کشی!!! اگه راست می گی مثل کرم های پشمالوی زشتی باش که وقتی از پیله شون میان بیرون، از قیافه شون معلومه که بیکار نخوابیده بودن.

 

 

اس ام اس

 

 

تو صفحهء نوشتن پیام، تایپ کرد: (( تازگیا زنگت رو عوض کردم و روی شماره ات،زنگ عمومی گوشیم رو گذاشتم. می خوام ازین به بعد هر غریبه ای که بهم زنگ زد، الکی دلم رو خوش کنم؛ شاید تو پشت خط باشی! ))

گوشی پیغام داد که تعداد کلمات بیشتر از یه پیام شده. نوشته ش رو پاک کرد و کوتاه تر نوشت: (( برای من عاشقانه ترین تصنیف ها،‌ هیچ فرقی ندارن با صدای زنگ تلفنی که شاید تو پشت خطش باشی! ))

 

 

کاشف

 

 

با خودش شمرد؛ ((یک، دو، سه، چار، پنج، شیش، هف، هش، نه، ده.)) بعد دستای کوچیکشو توی هوا نگه داشت و گفت: ((مامان! بقیه شو چه جوری بشمرم؟)) و در کمتر از یه لحظه درست مثل یه دانشمند که انگار چیز خیلی مهمی رو کشف کرده، چشماش برق زد و جوراباش رو درآورد.

 

 

مرگ

 

 

گفت: اینو خوندی؟

گفتم: اسمش چیه؟

گفت: همه می میرند ... سیمون دوبوار.

بی حوصله گفتم : بی خیال بابا! خوب معلومه که همه می میرن. یه چیز جدید بگو!

کتاب و داد دستم و مجبورم کرد بازش کنم!... اول کتاب، نوشته بود:

 

(( همه می میرند اما قبل از آن زندگی می کنند. ))