تولد
یک نطفه به دار فانی شتافت! متولد نشدهها سوگوارند.
تنهایی
مرد از گورستان به خانه بازگشت؛ مجبور بود کلیدش را در قفل بیاندازد.
سه هزار و یازده
خانمها! آقایان! فرزندانتان را با دقت انتخاب کنید. لوله آزمایشگاههای فروخته شده، پس گرفته نمیشوند.
عروسک گردان، دستش را بالا آورد تا عرق پیشانیاش را پاک کند. عروسک نخی، پَرید بالا و با خود فکر کرد: «من، از همهء عروسکها بالاترم!» عروسک گردان دستش را پایین آورد؛ عروسک به پایین سقوط کرد و دست و پای چوبیاش با سر و صدا به هم خوردند.
دو قطار با سرعت به یکدیگر نزدیک میشدند و سوزنبان هرچه سعی میکرد، به خاطر نمیآورد که آیا اهرم ریل را حرکت دادهاست یا نه.
در قبیله سرخپوستها دو تا دلداده زندگی میکردند به نامهای «نیمهءتاریکماه» و «زَهرهءشیر». هر وقت زهرهءشیر برای یک لقمه شکار به آنسوی رودخانه میرفت نیمهءتاریکماه با کلی دردسر آتش بزرگی درست میکرد و با دود به زهرهءشیر علامت میداد:
یک حلقه دود یعنی سلام.
دوتا یعنی دوستت دارم.
سه تا یعنی دلم تنگ شده
.
.
.
پنجاه تا یعنی خدانگهدار!
و آنوقت زهرهءشیر درحالی که پاهایش را دراز کرده بود با خیال راحت چپقاش را روشن میکرد و با یک حلقه دود علامت می داد که یعنی:
«من هم، همه این ها که گفتی!»
مجسمهساز از داربست پایین آمد. پادشاه به مجسمهء غولپیکرش خیره شد و با حیرت گفت: «آفرین استاد! شباهت بی وصفی با من دارد. فقط احساس میکنم بینیاش کمی از بینی من بزرگتر است.»
اظهار نظر احمقانهء پادشاه فقط برای چند لحظه وقت مجسمهساز را میگرفت. بنابراین دوباره از داربست بالا رفت و تظاهر کرد که با چکش به قلم ظربه میزند و کمی خاک سنگ را از روی بینی مجسمه پایین ریخت. پادشاه فریاد زد: «کافیست! کافیست!»
مجسمهساز از داربست پایین آمد. پادشاه گفت: «نه، استاد! حالا احساس میکنم خیلی کوچک شد.»