وقتی مادر، مرا با زانوی زخمی و چشم ورم کرده دید، خیلی سعی کرد که خودش را کنترل کند. اما به هر حال با صدایی شبیه لولای روغن نخورده، جیغ بارانم کرد: (( با کی دعوا کردی؟ سر چی؟ کجا؟ صدبار نگفتم...؟ )) و ((...)). سعی کردم توضیح بدهم که من دعوا را شروع نکردهام اما بیفایده بود. و تمام مدتی که مادر، زخم زانویم را تمیز میکرد، از این همه، چرا؟ با کی؟ چطور؟ و کجا؟ چیزی را از قلم نیانداخت.
وقتی کارش تمام شد، شنیدم که ادامه بازجویی را به پدر سپرد. پدر به سختی چشم از تلویزیون برداشت و گفت: (( ببین پسرم! مادرت همیشه، درست می گوید. اما اگر تو دعوا را شروع نکرده بودی نباید میایستادی و مثل توپ فوتبال، لگد می خوردی.)) بعد دوباره چشم به تلویزیون دوخت و ادامه داد: (( امروز که گذشت. برای از حالا به بعدت می گویم. یادت باشد؛ لگد، از مشت، کاریتر است.))
قیچی باغبانی و ساقه کوچک را روی میز گذاشت و لیوان آب نیمخور شده را زیر شیر آب گرفت. در حالی که لیوان با آب کم فشار پر میشد با خودش فکر کرد که چطور هزینههای گلخانه را پایین بیاورد؟ ناگهان هوای داخل لوله، جریان خارج از کنترلی از آب ایجاد کرد که لیوان را از دستش سُر داد و لیوان، داخل روشویی افتاد. چند لحظه به سطل زباله نگاه کرد. سپس قلمهء کوچک گیاه را داخل لیوان لب پَر شده گذاشت.
زن، آه سردی کشید و با صدایی بغضآلود گفت: ((میدانم دوستم نداری. میدانم به خاطر ثروت پدرم با من ازدواج کردی. تا حالا آدم طمعکاری مثل تو ندیدم. اصلا از عشق و عاشقی هیچچیز سرت نمیشود.)) و در حالی که کم کم لحناش تندتر میشد، بغضاش شکست و با گریه گفت: ((بیاحساس! سنگدل!))
مرد، بدون این که کلمهای حرف بزند، شالش را دور گردنش انداخت و اطاق را ترک کرد. زن فریاد زد: (( مگر با تو حرف نمی زنم؟! . . . شیخ مصلح الدین! . . . سعدی!))
بابای خدا بیامرزم همیشه می گفت: (( دختر باید درس بخواند. حتما هم باید مهندس بشود. باید مثل مرد روی پای خودش بایستد! )) اما مادرم می گفت: (( نه! مهندسی برای دختر خوب نیست. ))
وقتی مهندسی مکانیک قبول شدم، بابام خیلی خوشحال شد. به پشتم زد و گفت: (( آفرین بابا! مردانه درس خواندی! )) اما مادرم می گفت: (( کی میآید خواستگاری یک دختر مکانیک؟! ))
یکی از همکلاسیهایم به خواستگاریام آمد. اما مادرش، روز خواستگاری تکلیفم را روشن کرد: (( زن، نباید زیاد درس بخواند چون توقعاش زیاد می شود. حالا این درس هم که تو خواندی به درد زن نمیخورد. )) بعد رویش را به مادرم کرد و پرسید: (( مگر زن مکانیک هم داریم؟! ))
من هم، همهء سعیام را کردم؛ نتیجه آزمون استخدام را پی گیری نکردم و در زمان کوتاهی تبدیل شدم به یک خانهدار تمام عیار؛ مثل مادرانم! حالا زندگیام خوب است. شوهرم هم آدم مهربان و آرامی است. اما نمی دانم چرا همیشه غمی، توی چهره اش دارد.
مدارکمان را نشان دادیم و هر دو به سمت خروجی هزار و سیصد، حرکت کردیم. ظاهرا همه چیز مرتب بود. اما ناگهان یکی از مسئولین خروج، مانع مان شد؛ همسفرم مشکل خروج داشت و من مجبور بودم تنها بروم. وقتی از هم جدا میشدیم گفت که نگران نباشم؛ پیدایم می کند. اما من وحشت زده و نگران بودم. چون او نشانیام را نمی دانست. از خروجی که گذشتم، دیگر صدایش را نمیشنیدم و فقط از پشت شیشه، لبخند آرام و مطمئناش را دیدم و حرکت لبهایش را که گفت: پیدایت میکنم.
سالها بعد دیدمش. در حالی که آن روز را کاملا فراموش کرده بودم. لبخندش را شناختم؛ تنها نشانی که از او داشتم. گفت: دیدی پیدایت کردم!
.
.
.
دکترها جوابم کردهاند. روی تخت دراز کشیدهام. در حالی که چشمان نگرانش را به من دوخته، لبخند می زنم؛ کاری که از خودش یاد گرفته ام. می گویم: باز هم من باید زودتر بروم. نه! نگران نباش! این بار من پیدایت می کنم. قرارمان روبروی خروجی هزار و چهارصد. نشان به نشان لبخند. اسم رمز: دیدی پیدایت کردم!