بالاخره تابستون رسید. جلوی آیینه زلفم رو دوتا بافتم؛ یکی این ور، یکی اون ور. و بعد از سرخاب سفیداب چادر سیاهم رو سرم کردم.
رمضون دلتنگ بود؛ بهش گفتم که زود بر می گردم. می خواستم برم تهرون پیش بابام. باید به بابام می گفتم که: ((مردم دروغ گفتن بهت؛ من، آخرش، زن رمضون شدم.))
توی همین خیالات از در خونه اومدم بیرون که یهو یکی جیغ زد: ((سوووووسک!...)) مثل فشنگ، برگشتم توی خونه.
با این اوضاع، فکر کنم حالا حالا ها توی همدون موندگارم. می ترسم بابام فکر کنه الان بیوهء اون موش مرحومم.
سلام دوست عزیز
وبلاگ فوق العاده ای داری
پست آخری هم خیلی جالب بود خیلی دوست دارم بدونم خاطره بود یا داستان کوتاه یا...
اگه موافق باشی تبادل لینک داشته باشیم.
خوشحال میشیم اگه به ما هم سر بزنی.
راستش این پست آخر یه داستانک هستش، بر اساس خاطرات خاله سوسکه ؛-)
شاد باشید.
دوست عزیز واقعا داستانک با معنی ی بود فکر نمیکنم هیچکس مثل من این داستانک رو ، درک کنه اگر مایل باشید دوست دارم در این زمینه و زمینه های مشابه مثل بلور و این حرف ها با هم صحبت کنیم...
باشه. فقط آدرستون رو میذاشتین.
دوست عزیز خیلی خوشحالم که مایلید با هم تبادل نظر داشته باشیم...خوب فکر کنم اگر از بلور سیاه شروع کنیم چطوره ؟ شاید اونوقت آدرس ها هم راحت تر پیدا شدن؟!
لادن تویی؟ چقدر دلم براتون تنگ شده.
خودمونیم خودت به تنهایی حدس زدی یا از( آی کیو) های جانبی کمک گرفتی.
بالاخره خوشحالم که من رو شناختی.ببخشید که وارد حوزه ادبی شما شدیم. فقط خواستیم ۱ حالی کنیم و احوالی کنیم.....
نه بابا خودم حدس زدم. تازه یاد بابات هم افتادم. می شه بازم وارد حوزه ادبی ما بشی که خیلی حال احوال کنیم؟
کی میاین؟
jaleb bud kheyli khosham umad.tabrik ba in ghodrate neveshtarit