از در که وارد شد پاهایش را روی پادری ضد باکتری کشید و با اخمهای درهم و کاملا دلخور به سمت اطاقش حرکت کرد؛ اطاق شمارهء نود و شش هزار و چهارصد و هفده. با خودش فکر کرد: من خیلی معمولیام؛ یک کار گر ساده!
آن روز حقیقت تلخی را فهمیده بود؛ یک زنبور کارگر نمی تواند ملکه بشود!
بارالها!
بااین دوری که من از تو احساس میکنم
و این فاصله که من با تو ایجاد کرده ام
تو چقدر به من نزدیکی!
چه مهربان خدایی!
سلام من هم داستان کوتاه می نوسیم.
در اطلاعات هم چاپ می شود. دوست داشتی سری بزن فقط برای نقد و ایراد علمی
ممنون