طوفان و نوح

 

 

از دور می دیدمشان. جفت، جفت سوار کشتی می شدند. و من؛ از مغرب، گردن کشان و به خود پیچان هر لحظه به مشرق نزدیکتر می شدم.

پیرمرد، روی عرشه ایستاده بود؛ روبرو و چشم در چشم من. آنقدر نزدیک شده بودم که حلقه های اشک را در چشمهایش می دیدم. خواهشی غریب از نگاهش زبانه می کشید و طنینش در هزارتو هایم تا بی نهایت تکرار می شد: (( فقط یک روز دیگر مهلت بده!... ))

بی اختیار، راهم را به سمت جنوب کج کردم.

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
شازده خانوم چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 01:15 ب.ظ http://shazdekhanoom.blogsky.com

سلام
تبریک میگم.خیلی خوب مینویسی......

ممنوم دوست من.

لیلا چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 01:43 ب.ظ http://kajoleshgman.blogfa.com

عالی بود من فقط می تونم این جمله را به کار ببرم

ممنوم لیلا جان.

رز چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 04:12 ب.ظ http://roz_e_sokhte.persianblog.ir/

سلام
کار خودته
خیلی زیبا نوشتی
یک انتقاد
چرا شماهایی که انقدر زیبا در وب می نویسید نوشتهاتون و در یک کتاب چمع آوری نمی کنید

سلام دوست عزیز.
بله از نوشته های خودمه و از لطف شما هم ممنونم.

رز چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 04:15 ب.ظ http://roz_e_sokhte.persianblog.ir/

میشه لینکت کنم

این هم از لطف شماست.
شاد باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد