از دور می دیدمشان. جفت، جفت سوار کشتی می شدند. و من؛ از مغرب، گردن کشان و به خود پیچان هر لحظه به مشرق نزدیکتر می شدم.
پیرمرد، روی عرشه ایستاده بود؛ روبرو و چشم در چشم من. آنقدر نزدیک شده بودم که حلقه های اشک را در چشمهایش می دیدم. خواهشی غریب از نگاهش زبانه می کشید و طنینش در هزارتو هایم تا بی نهایت تکرار می شد: (( فقط یک روز دیگر مهلت بده!... ))
بی اختیار، راهم را به سمت جنوب کج کردم.
سلام
تبریک میگم.خیلی خوب مینویسی......
ممنوم دوست من.
عالی بود من فقط می تونم این جمله را به کار ببرم
ممنوم لیلا جان.
سلام
کار خودته
خیلی زیبا نوشتی
یک انتقاد
چرا شماهایی که انقدر زیبا در وب می نویسید نوشتهاتون و در یک کتاب چمع آوری نمی کنید
سلام دوست عزیز.
بله از نوشته های خودمه و از لطف شما هم ممنونم.
میشه لینکت کنم
این هم از لطف شماست.
شاد باشید.