نوح گفت: تنها، کسانی باقی خواهند ماند که به خدای یکتا ایمان آورده و این وعده الهی را جدی بگیرند. سپس از هر حیوان یک جفت، نر و ماده را گرد هم آورد و همراه با ایمان آورندگان در کشتی جای داد.
در این میان، مردی مردد، در حالی که بت کوچکی را زیر پیراهن خویش پنهان کرده بود، پا به کشتی گذاشت.
سلام واقعا لذت بردم
خیلی جالب بود
راستی نرگس خانوم ندیده بودیم کسی پول واسه کسی آرزو کنه
آپم
سلام همسایه
سال نو مبارک
راستی یه چیزه جالب به ذهنم رسید وقتی پستتو خوندم !
اگر الان می خواستی سوار کشتی نوح بشی ! چی با خودت می بردی ؟
نظرت چیه بعد از اینکه خودت جواب دادی به این سوال ٬ تو بلاگه داستانک هم بپرسی ؟
۱- راستش رو بخوای اون آدم خود منم! مواقعی که مطمئن نیستم، احتیاط می کنم. اگه تو همون شرایط بودم، بت کوچیکم رو می بردم. حالا یا طوفان می شد یا نمی شد. ولی اگه همین آدم الان بودم دفتر چه ای که توش داستانک می نویسم رو می بردم ؛)
۲- موافقم.
پیرو گفتگوی حضوری . . .
چند روز است که این داستانک فکرم را مشغول کرده.
به نظرم شاهکار است.
راستی من نمیدونم چهطوری میتونم در داستانک بنویسیم.
وبلاگم را درست کردم. اسمش چاهکن است.