کاشف

 

 

با خودش شمرد؛ ((یک، دو، سه، چار، پنج، شیش، هف، هش، نه، ده.)) بعد دستای کوچیکشو توی هوا نگه داشت و گفت: ((مامان! بقیه شو چه جوری بشمرم؟)) و در کمتر از یه لحظه درست مثل یه دانشمند که انگار چیز خیلی مهمی رو کشف کرده، چشماش برق زد و جوراباش رو درآورد.

 

 

مرگ

 

 

گفت: اینو خوندی؟

گفتم: اسمش چیه؟

گفت: همه می میرند ... سیمون دوبوار.

بی حوصله گفتم : بی خیال بابا! خوب معلومه که همه می میرن. یه چیز جدید بگو!

کتاب و داد دستم و مجبورم کرد بازش کنم!... اول کتاب، نوشته بود:

 

(( همه می میرند اما قبل از آن زندگی می کنند. ))

 

 

تولد

 

 برای سهیلا

......................................................... 

 

 

دیشب یه خواب عجیب دیدم:

زمستون بود؛ خیلی سرد. لوله های آب ترکیده بودن. از شدت سرما حتی آب، توی آوند های درخت یخ زده بود. آدم ها بی حرکت زیر حجم انبوه لباسهای زمستونی خوابشون برده بود. فقط برف بود که نرم می بارید و آروم داشت شهر رو دفن می کرد . . . هیچ جنبنده ای نفس نمی کشید.

.

.

.

چند میلیون سال گذشت و خاک، آروم آروم برف رو با دفینه ش بلعید. توی خواب از خواب بیدار شدم و یه تک سلولی رو دیدم که جلوی چشمام داشت متولد می شد.

 

 

موضوع انشا: می خواهم چه کاره شوم؟

 

همه همکلاسی هایم یا می خواهند دکتر بشوند یا مهندس. غیر از یکیشان که می خواهد رئیس بانک بشود! با این حساب کار من کمی سخت می شود؛

اگر مریض شوم، نمی شود که فقط یکی از رفقای دکترم ویزیتم کند؛ بالاخره بقیهء آنها هم زندگیشان خرج دارد.

دوستان مهندسم هم یه کم حساسند! اگر پول خوبی نگیرند، پروژه های آدم را با یک تغییر کاربری کوچولو تبدیل به سرویس بهداشتی می کنند!

در ضمن باید کلی پول هم به بانک آن یکی دوستم واریز کنم.

نتیجه گیری: باید دزد بشوم.

 

 

تشریح

 

گفت: حاضری؟...

گفتم: ولش کن؛ گناه داره.

گفت: نترس دیوونه! دردش نمیاد که؛ مرده.

از اون روز که شکم مارمولک بیچاره رو پاره کرد که فقط ببینه توش چیه، سالها گذشته. الان اون جراح شده، من طراح.