بالاخره تابستون رسید. جلوی آیینه زلفم رو دوتا بافتم؛ یکی این ور، یکی اون ور. و بعد از سرخاب سفیداب چادر سیاهم رو سرم کردم.
رمضون دلتنگ بود؛ بهش گفتم که زود بر می گردم. می خواستم برم تهرون پیش بابام. باید به بابام می گفتم که: ((مردم دروغ گفتن بهت؛ من، آخرش، زن رمضون شدم.))
توی همین خیالات از در خونه اومدم بیرون که یهو یکی جیغ زد: ((سوووووسک!...)) مثل فشنگ، برگشتم توی خونه.
با این اوضاع، فکر کنم حالا حالا ها توی همدون موندگارم. می ترسم بابام فکر کنه الان بیوهء اون موش مرحومم.
بی تفاوت به ظرف های داخل ظرفشویی نگاه کرد و سعی کرد به جوراب های بدبوی مرد فکر نکند. نگاهش به روزنامهء روی میز افتاد: ((قانون مصوب مجلس در مورد چند همسری مردان...)) روزنامه را برگرداند.
کتابی خاک گرفته را از کتابخانه برداشت: ((تاریخ پارتیان)) و بی هدف باز کرد: ((...ملکه موزا، تشنه قدرت، پادشاهی فرهادـ پسر را در مرگ فرهادـ پدر، محقق می دید. زیرا هرگز، قدرت را منحصرا در اختیار خود تصور نمی کرد... بدین ترتیب توطعه قتل فرهاد چهارم را به انجام رسانید...))
با پوزخند، کتاب را بست و فکر کرد: ((رویای قدرت با واسطه؟! راستی، چرا در آفریقا شیرهای ماده شکار می کنند ولی لذیذترین قسمت شکار را شیر های نر می خورند؟))
شترمرغ روی تخت دراز کشیده بود و جزئیات بیماری چند شخصیتیش رو برای روانکاو توضیح می داد:
... بالاخره من کی ام؟ مرغ ام؛ پرنده؟ شترم؛ باربر؟ نه به خدا؛ من اصلا یه چیز دیگه ام. حالا اگه اینو بگم همه چپ چپ نیگام می کنن که یارو رو باش. فکر کرده ما هالوییم...
چیه؟ چرا چپ چپ نیگا می کنی؟
روانکاو با بی حوصله گی سرش رو خاروند و گفت: پسر جان تو بیماری وسواس و بدگمانی داری، نه چند شخصیتی. این قدر هم به فکر تجزیه تحلیل اسمت نباش. کسی هم چپ چپ نیگا نکرد؛ سرت رو بنداز پایین زندگیت رو بکن.
از در که وارد شد پاهایش را روی پادری ضد باکتری کشید و با اخمهای درهم و کاملا دلخور به سمت اطاقش حرکت کرد؛ اطاق شمارهء نود و شش هزار و چهارصد و هفده. با خودش فکر کرد: من خیلی معمولیام؛ یک کار گر ساده!
آن روز حقیقت تلخی را فهمیده بود؛ یک زنبور کارگر نمی تواند ملکه بشود!
از یه متخصص نازایی وقت گرفته بودیم. گفته بودن دکتر فوق العاده ایه.
هنوز روی صندلی ننشسته بودیم که گفت: ایراد از کدومتونه؟
خیلی تو ذوقم خورد. فکر کردم این ادبیات یه دکتره یا خاله زنک های فامیل؟
گفتم: من!
ادامه داد: باید یه کورتاژ تشخیصی، بشی.
همسرم گفت: هر جور تو بخوای. اصلا مجبور نیستی.
گفتم: دکتر احمق!
هشت ماه بعد دخترم رو به دنیا آوردم. کورتاژ تشخیصی می تونست اونو از ما بگیره.