نویسنده ی گمنام

 

 

یک روان نویس، دیوان حافظ جیبی، موهای سپید و چند هزار تومان بدهی؛ ارثیه پدری من!

 

 

درس اول

 

 

پرسید: رودکی رو می شناسی؟

گفتم: آره!

گفت: کی بوده؟

گفتم: خوب، شاعر بوده دیگه!

گفت: دیگه، ازش چی می دونی؟

هیچ چیز دیگه ای نمی دونستم!

پرسید: فردوسی رو چی؟

گفتم: آره بابا!!!

گفت: حتما فقط اسم فردوسی رو بلدی!؟... می تونی یه بیت از شاهنامه رو بخونی؟

گوشام قرمز شدن... نمی تونستم!!!

گفت: مولوی رو چطور؟... حافظ؟...

کاملا غافلگیر شده بودم.

 

 

ایست گاه

 

 

هنوز به ایستگاه نرسیده بودم که آخرین قطار حرکت کرد. تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که برای مسافرا دست تکون بدم. از روزی که از اون قطار جاموندم، سالها گذشته و من حالا توی ایستگاه متروک قطار زندگی می کنم.

 

 

مثل پروانه

 

 

گفتم: من خیلی حساسم؛ درست مثل لاک پشت! اگه بخوره پشت لاکم، می رم تو خودم. اونوقت خیلی طول می کشه از لاکم بیام بیرون!

گفت: خیلی زحمت می کشی!!! اگه راست می گی مثل کرم های پشمالوی زشتی باش که وقتی از پیله شون میان بیرون، از قیافه شون معلومه که بیکار نخوابیده بودن.

 

 

اس ام اس

 

 

تو صفحهء نوشتن پیام، تایپ کرد: (( تازگیا زنگت رو عوض کردم و روی شماره ات،زنگ عمومی گوشیم رو گذاشتم. می خوام ازین به بعد هر غریبه ای که بهم زنگ زد، الکی دلم رو خوش کنم؛ شاید تو پشت خط باشی! ))

گوشی پیغام داد که تعداد کلمات بیشتر از یه پیام شده. نوشته ش رو پاک کرد و کوتاه تر نوشت: (( برای من عاشقانه ترین تصنیف ها،‌ هیچ فرقی ندارن با صدای زنگ تلفنی که شاید تو پشت خطش باشی! ))