زن، آه سردی کشید و با صدایی بغضآلود گفت: ((میدانم دوستم نداری. میدانم به خاطر ثروت پدرم با من ازدواج کردی. تا حالا آدم طمعکاری مثل تو ندیدم. اصلا از عشق و عاشقی هیچچیز سرت نمیشود.)) و در حالی که کم کم لحناش تندتر میشد، بغضاش شکست و با گریه گفت: ((بیاحساس! سنگدل!))
مرد، بدون این که کلمهای حرف بزند، شالش را دور گردنش انداخت و اطاق را ترک کرد. زن فریاد زد: (( مگر با تو حرف نمی زنم؟! . . . شیخ مصلح الدین! . . . سعدی!))
بابای خدا بیامرزم همیشه می گفت: (( دختر باید درس بخواند. حتما هم باید مهندس بشود. باید مثل مرد روی پای خودش بایستد! )) اما مادرم می گفت: (( نه! مهندسی برای دختر خوب نیست. ))
وقتی مهندسی مکانیک قبول شدم، بابام خیلی خوشحال شد. به پشتم زد و گفت: (( آفرین بابا! مردانه درس خواندی! )) اما مادرم می گفت: (( کی میآید خواستگاری یک دختر مکانیک؟! ))
یکی از همکلاسیهایم به خواستگاریام آمد. اما مادرش، روز خواستگاری تکلیفم را روشن کرد: (( زن، نباید زیاد درس بخواند چون توقعاش زیاد می شود. حالا این درس هم که تو خواندی به درد زن نمیخورد. )) بعد رویش را به مادرم کرد و پرسید: (( مگر زن مکانیک هم داریم؟! ))
من هم، همهء سعیام را کردم؛ نتیجه آزمون استخدام را پی گیری نکردم و در زمان کوتاهی تبدیل شدم به یک خانهدار تمام عیار؛ مثل مادرانم! حالا زندگیام خوب است. شوهرم هم آدم مهربان و آرامی است. اما نمی دانم چرا همیشه غمی، توی چهره اش دارد.
مدارکمان را نشان دادیم و هر دو به سمت خروجی هزار و سیصد، حرکت کردیم. ظاهرا همه چیز مرتب بود. اما ناگهان یکی از مسئولین خروج، مانع مان شد؛ همسفرم مشکل خروج داشت و من مجبور بودم تنها بروم. وقتی از هم جدا میشدیم گفت که نگران نباشم؛ پیدایم می کند. اما من وحشت زده و نگران بودم. چون او نشانیام را نمی دانست. از خروجی که گذشتم، دیگر صدایش را نمیشنیدم و فقط از پشت شیشه، لبخند آرام و مطمئناش را دیدم و حرکت لبهایش را که گفت: پیدایت میکنم.
سالها بعد دیدمش. در حالی که آن روز را کاملا فراموش کرده بودم. لبخندش را شناختم؛ تنها نشانی که از او داشتم. گفت: دیدی پیدایت کردم!
.
.
.
دکترها جوابم کردهاند. روی تخت دراز کشیدهام. در حالی که چشمان نگرانش را به من دوخته، لبخند می زنم؛ کاری که از خودش یاد گرفته ام. می گویم: باز هم من باید زودتر بروم. نه! نگران نباش! این بار من پیدایت می کنم. قرارمان روبروی خروجی هزار و چهارصد. نشان به نشان لبخند. اسم رمز: دیدی پیدایت کردم!
یه نقشه کشیدم، توپ! پنجاه بار پاکنام رو انداختم زیر میز. هی رفتم پایین؛ هی اومدم بالا. معلم دیگه دیوونه شده بود. اما خوب، کافی نبود. باید یه فکر اساسی می کردم.
یه روز، همین جوری، الکی، یکی رو کتک زدم. بهش مشت میزدم جانانه. همچین که از دماغش، فیش فیش، خون فواره زد.
از دفتر ناظم که برگشتم، شنیدم پوریا داره میگه:(( بچه ها کی میتونه با سنگ بزنه اون شیشه رو بترکونه؟)) هیچی نگفتم. یواشکی یه سنگ برداشتم و ... شترق!
مامانم گفت:(( خوب پوریا بگه! تو چرا شکستی؟!)) منم فرداش، جلوی آبخوری یه مشت خاک ریختم تو دست پوریا. بی شعور، حواسش نبود؛ قورت قورت با آب خورد!
دکتر گفت:((خانم! بچهتون مشکل بیشفعالی داره. البته جای نگرانی نیست. فقط برای درمانش، زمان لازمه.))
من که نفهمیدم منظور دکتر دقیقا چی بود. فقط میدونم نقشهام گرفت؛ بالاخره از اون مدرسه لعنتی اخراجم کردند.