بعد از ظهر داغ تابستون بود. پسرک تک و تنها توی کوچه پرسه می زد. جز بغ بغوی گاه و بی گاه یاکریم و صدای وزوز کولر سرویس نشده یکی از همسایه ها هیچ صدایی نمیومد. پسرک بدون هم بازی حوصله اش سر رفته بود. کلافه از گرما به دیوار آجری تکیه داده بود و آدامس بادکنکی می جوید.هر از گاهی آدامس و باد می کردو بعد اون رو هف می کشید توی دهنش و دوباره می جوید و دوباره... صورتش عرق کرده بود و پیراهنش به تنش چسبیده بود اما اهمیتی نمی داد و همچنان می جوید.
پااااااااااااااااااااخ. تسمه کولر...
چشمان پسرک گشاد شده بود وتکه های آدامس به صورتش چسبیده بودن.
مامان! دیشب خیلی تاریک بود. هرچی به سحر گفتم بیا موهامو بباف، نیومد. اونوقت یاد تو افتادم. اونروز و یادته؟ گفتم: مامان نمیدونم چرا امروز آسمون خط خطیه وبعد چشمام سیاهی رفت. اونوقت تو اومدی و موهام رو بافتی و دوباره آسمون آبی شد.
گفتم سحر! موهامو نمی بافی؟ گفت موهات بافته هست. پرسیدم: پس چرا همه جا تاریکه؟ گفت: به خاطر خورشید. و من نفهمیدم به خاطر کدوم خورشید.شاید آبجی خورشید و می گفت.
راستی گفتم یا نه؟ آبجی خورشید رفته پشت کوه ها درس بخونه.اما من باید اینجا بمونم. اینا رو سحر گفت. وقتی هم اصرار کردم که منم با خورشید برم، منو کتک زد و از اطاق بیرون کرد. فکر کردم یه نفر توی حوض گریه میکنه. رفتم کنار حوض. ماهیا ترسیدن. انگار دختر توی حوض مامانش و صدا کرد.
سحر می گه شبای یلدا از همه شبها بلند ترن. راست می گه. شبهای من از همه بلندترن.مامان! نمی دونی شبای من چقدر طولانی ان.
امشب شب یلداست. وقتی سرم و روی بالش گذاشتم بازم بیا و به من لبخند بزن.غصه موهام رو هم نخور. از فردا خودم می بافمشون.
پاییز ۱۳۷۷
اگه بگم: می تونم تا هزار بشمرم یعنی مثلا هزار تا قدم، می شه گفت ادعای بزرگی کردم که ارزشی نداره. سنگ بزرگ علامت؟...
اگه بگم: بلدم تا صد بشمرم یعنی به اندازه قدمایی که از توی خونه تا سر کوچه باید بردارم، می شه گفت حداقل می دونم شروع کردن یعنی چی.
اگه بگم: تا ده می تونم بشمرم یعنی به اندازه همه انگشتایی که توی دستم دارم، می شه گفت که بلدم همه سعی ام رو بکنم. با همه داراییم؛ ده تا انگشت.
اگه بگم: یک. یعنی بالاخره راه افتادم. با اولین قدم.
و تو اگه حتی شمردنم بلد نباشی اصلا مهم نیست چون تا حالا فهمیدی که این اولین قدم ، تو جاده ایه که به تو منتهی میشه.
از شما چه پنهون این آقای مبارز، همسایه دیوار به دیوارمون، چشم راستش یه هوا چپه. وقتی با تو حرف می زنه فکر می کنی داره به بغل دستیت نگاه می کنه و تا بیای بفهمی با کی حرف می زده نصف جریان و نفهمیدی از اون بدتر اینه که تا دو نفر و می بینه ادای کارشناسای سیاسی رو در میاره و حرفایی می زنه که اگه نشناسیش فکر می کنی بهش ظلم شده و باید رئیس جمهور می شده.
چند روز پیش با مریم سر کوچه دیدیمش.هنوز بهمون نزدیک نشده بود که من بلند گفتم: سلام آقای مبارز.
ـسلام بچه جون .چطوری؟
مریم گفت:نبود،راحت بودیما.بریم بابا. گفتم:هیس، زشته.
کمی جلوتر اومد و دو قدمی ما ایستاد.احساس کردم یه کم تغییر کرده، اهمیت ندادم.
پرسید: تازه چه خبر؟ این چند وقت که نبودم یه روز نامه نتونستم بخونم.
حقیقتش یه لحظه گیج شدم. نفهمیدم از من پرسید یا از مریم.اما با یه حساب تند وتیز به این نتیجه رسیدم که داره از مریم می پرسه چون مستقیم داشت به من نگاه می کرد. با خیال راحت منتظر شدم مریم جواب بده.اما خبری نشد. چند لحظه سکوت شد.آقای مبارز هاج و واج مونده بود.دیگه طاقت نیاورد وگفت: بچه جون یادت ندادن جواب سوال بزرگتر و بدی؟ با دستپاچگی گفتم:ببخشید آقای مبارز ... والا چه عرض کنم.خبری که نیست...مثل همیشه.
در حالی که بدون خدافظی از ما دور می شدگفت:یه هفته رفتم چشمم و عمل کردم یه سال از دنیا عقب موندم.
مریم می خندید و من خشکم زده بود.
زمستان ۱۳۷۷