آفتاب کم رنگ پاییز از روی دیوار سرک کشیده بود و آروم تو حیاط مدرسه خزیده بود. بچه ها از سر و کول هم بالا می رفتن و مثل خر چموش جفتک می انداختن. یکی از روی پله ها جست می زد پایین. یکی دیگه با یه نایلکس بزرگ پر از آب دنبال ده نفر گنده تر از خودش گذاشته بود در حالی که از یقه تا زیر زانوش خیس شده بود. و ناظم با شیطنت از پشت شیشه بچه ها رو تما شا می کرد. انگار کمین کرده بود که حتی شده یه نفر رو گیر بندازه.
صدای زنگ مدرسه بلند شد. و صدایی از پشت بلند گو گفت:
- آقایون زودتر صف رو تشکیل بدین، آقا با توام!، زود باش، محمدی از پله بیا پایین!، قنبری اون بیچاره رو ول کن! . . . ولش می کنی یا بیام.
و بچه ها بی توجه دنبال شیطنت بودن. و صدا دوباره بلند شد:
پناهی ! . . . رضا پناهی ! قبل از کلاس بیا دفتر. . .
بند دلش پاره شد. دیگه هیچ صدایی رو نمی شنید. بازم یادش رفته بود. حتی تصور ضربه های خط کش کف دستش رو بی حس می کرد. پشتش تیر کشید. قول داده بود کوتاهشون می کنه. با سرعت غیر قابل تصوری ناخن هاشو به دندون گرفت. و در یک چشم به هم زدن همه رو جوید به دستاش نگاه کرد ؛ ده تا ناخن نیمه جویده و نا مرتب. از شلوغی استفاده کرد. با دو تا جفتک خودشو به آبخوری سیمانی رسوند. و محکم ناخن هاشو روی لبه آبخوری کشید. آخ . . . سوزش غیر منتظره ای رو تو انگشت سبابه اش احساس کرد. دستش رو زیر آب گرفت و جوی کوچیک خون آبه رو روی دست هاش تماشا کرد. دو باره به دستاش نگاه کرد. خیلی بد نبود.
بچه ها کم کم صف ها رو شکل داده بودن. دو باره با دو تا پرش خودشو به ته صف رسوند. صف ها به نوبت حرکت کردن و مثل قطار به دنبال هم راهی کلاس ها شدن.
وقتی به راهرو رسید، راهشو به سمت دفتر ناظم کج کرد. آروم آروم جلو رفت تا پشت در رسید. دستش رو توی هوا تکون داد و با قی مونده قطره های آب رو زیر بغل پیراهنش خشک کرد. دو ضربه زد. صدا گفت:
- بیا تو
- آقا اجازه . . . سلام آقا
- به به حضرت پناهی. بیا تو کارت دارم.
لبخند ولحن شیطنت آمیز ناظم اذیتش می کرد. اما از طرفی دلش قرص بود.
- پناهی صدات کردم بگم پنجمی ها امروز آزمایشگاه علوم دارن. آقای مرادی یه تیکه از ناخن جنابعالی رو می خوان که جک و جونوراشو به بچه ها نشون بدن. افتخار می دین که ؟
خاکستری ام
خنثی و بی تفاوت
و ترسیده ام از سپید و سیاه
از لگد مال شدن زیر بار این همه تفاوت
سرخ ؟
سرخ نبوده ام آیا
با زبانه های بلند و شراره های شب سوز ؟
***
خاکسترم اما
زنده به تپش های پنهان
سپد ، سرخ ، سیاه ...
اینک آتشی زیر سر دارم.
می خواهم در کوچی کولی وار
خیره در نگاه آفتاب بلندت
از این سو به آن سو
سرگردان باشم.
می خواهم آفتاب گردان باشم.