دست هاش رو توی جیبش فرو برده بود و در حالی که سرش رو تا توی یقه پایین اورده بود با قدم های بلند و سریع از گوشه پیاده رو حرکت می کرد. بارون می بارید. نه از اون بارونا که چتر بگیری دستت زیرش قدم بزنی. نه. می گفتی دیگه آسمون با رعد برق بعدی می ترکه. هوای ابری رو جدی نگرفته بود و حالا هم مدام با خودش غر می زد. دیگه از خیر رد شدن از زیر طاقیا و قرنیزا گذشته بود اما هنوز مراقب بود پاش تو چاله ها نره. گاهی جست میزد و از چاله ها می پرید.گاهی از روی یه خط باریک که دو طرفش و آب گرفته بود، لی لی میکرد. پنجره های کانال آب بد ترین قسمتش بود. آب با بوی بد و توده های آشغال، وسط راه و بند آورده بود.که دیگه اون قسمتا رو باید دور میزد. وگر نه باید دل و به دریا می زد و کفشاش و به لجن.
تا خونه راهی نمونده بود اما خوشحال می شد اگه یه ماشین گیرش می اومد. یهو چشمش به یه تاکسی افتاد که سرعتش و کم کرده بود. از تو همون پیاده رو با دست، اشاره کرد و داد زد: مستقیم. شیشه ماشین بالا بود. با این حال راننده ایستاد. از خوشحالی دست و پا شو گم کرد. با یه قدم بلند به سمت خیابون خیز برداشت و درست لحظه آخر . . . چلپ ! ! ! تا زانو فرو رفت توی جوی آب.