استراتژی

 

 

وقتی مادر، مرا با زانوی زخمی و چشم ورم کرده دید، خیلی سعی کرد که خودش را کنترل کند. اما به هر حال با صدایی شبیه لولای روغن نخورده، جیغ بارانم کرد: (( با کی دعوا کردی؟ سر چی؟ کجا؟ صد‌بار نگفتم...؟ )) و ((...)). سعی کردم توضیح بدهم که من دعوا را شروع نکرده‌ام اما بی‌فایده بود. و تمام مدتی که مادر، زخم زانویم را تمیز می‌کرد، از این همه،  چرا؟ با کی؟ چطور؟ و کجا؟  چیزی را از قلم نیانداخت. 

وقتی کارش تمام شد، شنیدم که ادامه بازجویی را به پدر سپرد. پدر به سختی چشم از تلویزیون برداشت و گفت: (( ببین پسرم! مادرت همیشه، درست می گوید. اما اگر تو دعوا را شروع نکرده بودی نباید می‌ایستادی و مثل توپ فوتبال، لگد می خوردی.)) بعد دوباره چشم به تلویزیون دوخت و ادامه داد: ((‌ امروز که گذشت. برای از حالا به بعدت می گویم. یادت باشد؛ لگد، از مشت، کاری‌تر است.))