خانه عناوین مطالب تماس با من

گلاب

گلاب

پیوندها

  • حوضخانه( روزانه‌های من)
  • وبلاگ گروهی داستانک
  • خلیل رشنوی
  • سحر
  • سعید آقایی
  • علی اشرفی
  • آتیلا و آزاده

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • تولد. تنهایی. سه هزار و یازده
  • عروسک نخی
  • سوزن‌بان
  • دودنامه
  • مجسمه
  • استراتژی
  • جهان سوم
  • سوء تفاهم
  • مادرانم
  • نشانی
  • نقشه
  • شاه
  • بی‌راهه
  • دروغ
  • برنده

بایگانی

  • دی 1389 1
  • تیر 1389 1
  • خرداد 1389 1
  • آذر 1387 1
  • مهر 1387 1
  • شهریور 1387 1
  • مرداد 1387 1
  • تیر 1387 4
  • خرداد 1387 5
  • اردیبهشت 1387 5
  • فروردین 1387 7
  • اسفند 1386 10
  • بهمن 1386 5
  • دی 1386 1
  • آذر 1386 4
  • آبان 1386 1
  • مهر 1386 3

آمار : 1007417 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • تولد. تنهایی. سه هزار و یازده یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 18:17
    تولد یک نطفه به دار فانی شتافت! متولد نشده‌ها سوگوارند. تنهایی مرد از گورستان به خانه بازگشت؛ مجبور بود کلیدش را در قفل بیاندازد. سه ‌هزار و یازده خانم‌ها! آقایان! فرزندانتان را با دقت انتخاب کنید. لوله آزمایشگاه‌های فروخته شده، پس گرفته نمی‌شوند.
  • عروسک نخی شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 12:27
    عروسک گردان، دستش را بالا آورد تا عرق پیشانی‌اش را پاک کند. عروسک نخی، پَرید بالا و با خود فکر کرد: «من، از همهء عروسک‌ها بالاترم!» عروسک گردان دستش را پایین آورد؛ عروسک به پایین سقوط کرد و دست و پای چوبی‌اش با سر و صدا به هم خوردند.
  • سوزن‌بان چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 23:21
    دو قطار با سرعت به یکدیگر نزدیک می‌شدند و سوزن‌بان هر‌چه سعی می‌کرد، به خاطر نمی‌آورد که آیا اهرم ریل را حرکت داده‌است یا نه.
  • دودنامه پنج‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1387 00:04
    در قبیله سرخپوست‌ها دو تا دلداده زندگی می‌کردند به نام‌های «نیمه‌ءتاریک‌ماه» و «زَهره‌ءشیر». هر وقت زهرهء‌شیر برای یک لقمه شکار به آن‌سوی رودخانه می‌رفت نیمهءتاریک‌ماه با کلی دردسر آتش بزرگی درست می‌کرد و با دود به زهرهءشیر علامت می‌داد: یک حلقه دود یعنی سلام. دوتا یعنی دوستت دارم. سه تا یعنی دلم تنگ شده . . . پنجاه...
  • مجسمه چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 16:04
    مجسمه‌ساز از داربست پایین آمد. پادشاه به مجسمهء غول‌پیکرش خیره شد و با حیرت گفت: «آفرین استاد! شباهت بی وصفی با من دارد. فقط احساس می‌کنم بینی‌اش کمی از بینی من بزرگتر است.» اظهار نظر احمقانهء پادشاه فقط برای چند لحظه وقت مجسمه‌ساز را می‌گرفت. بنابر‌این دوباره از داربست بالا رفت و تظاهر کرد که با چکش به قلم ظربه...
  • استراتژی یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1387 15:46
    وقتی مادر، مرا با زانوی زخمی و چشم ورم کرده دید، خیلی سعی کرد که خودش را کنترل کند. اما به هر حال با صدایی شبیه لولای روغن نخورده، جیغ بارانم کرد: (( با کی دعوا کردی؟ سر چی؟ کجا؟ صد‌بار نگفتم...؟ )) و ((...)). سعی کردم توضیح بدهم که من دعوا را شروع نکرده‌ام اما بی‌فایده بود. و تمام مدتی که مادر، زخم زانویم را تمیز...
  • جهان سوم شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1387 17:42
    قیچی باغبانی و ساقه کوچک را روی میز گذاشت و لیوان آب نیم‌خور شده را زیر شیر آب گرفت. در حالی که لیوان با آب کم فشار پر می‌شد با خودش فکر کرد که چطور هزینه‌های گلخانه را پایین بیاورد؟ ناگهان هوای داخل لوله، جریان خارج از کنترلی از آب ایجاد کرد که لیوان را از دستش سُر‌‌ داد و لیوان، داخل روشویی افتاد. چند لحظه به سطل...
  • سوء تفاهم دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1387 20:23
    زن، آه سردی کشید و با صدایی بغض‌آلود گفت: ((می‌دانم دوستم نداری. می‌دانم به خاطر ثروت پدرم با من ازدواج کردی. تا حالا آدم طمع‌کاری مثل تو ندیدم. اصلا از عشق و عاشقی هیچ‌چیز سرت نمی‌شود.)) و در حالی که کم کم لحن‌اش تندتر می‌شد، بغض‌اش شکست و با گریه گفت: ((بی‌احساس! سنگ‌دل!)) مرد، بدون این که کلمه‌ای حرف بزند، شالش را...
  • مادرانم چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 19:22
    بابای خدا بیامرزم همیشه می گفت: (( دختر باید درس بخواند. حتما هم باید مهندس بشود. باید مثل مرد روی پای خودش بایستد! )) اما مادرم می گفت: (( نه! مهندسی برای دختر خوب نیست. )) وقتی مهندسی مکانیک قبول شدم، بابام خیلی خوشحال شد. به پشتم زد و گفت: (( آفرین بابا! مردانه درس خواندی! )) اما مادرم می گفت: (( کی می‌آید...
  • نشانی شنبه 8 تیر‌ماه سال 1387 11:33
    مدارک‌مان را نشان دادیم و هر دو به سمت خروجی هزار و سیصد، حرکت کردیم. ظاهرا همه چیز مرتب بود. اما ناگهان یکی از مسئولین خروج، مانع مان شد؛ همسفرم مشکل خروج داشت و من مجبور بودم تنها بروم. وقتی از هم جدا می‌شدیم گفت که نگران نباشم؛ پیدایم می کند. اما من وحشت زده و نگران بودم. چون او نشانی‌ام را نمی دانست. از خروجی که...
  • نقشه یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1387 12:16
    یه نقشه کشیدم، توپ! پنجاه بار پاکن‌ام رو انداختم زیر میز. هی رفتم پایین؛ هی اومدم بالا. معلم دیگه دیوونه شده بود. اما خوب، کافی نبود. باید یه فکر اساسی می کردم. یه روز، همین جوری، الکی، یکی رو کتک زدم. بهش مشت می‌زدم جانانه. همچین که از دماغش، فیش فیش، خون فواره ‌زد. از دفتر ناظم که بر‌گشتم، شنیدم پوریا داره می‌گه:((...
  • شاه سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1387 13:05
    شاه بود و یک قلعهء خالی، بالای کوه قاف؛ در سکوت و تنهایی و بلندای اقتدارش. یک روز، شاه، خمیازه کشید. دیگر می‌خواست به هیاهوی بندگان، بیاندیشد.
  • بی‌راهه شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1387 13:49
    به دستانم - پنجه‌های گشوده و جستجو‌گرم - و به چشمان سفید و لرزانم میندیش! در این روز‌های بغض و خمیازه، معجزه، نقطهء کوری‌ست که خورشید را هم به بی‌راهه می‌کشاند.
  • دروغ چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1387 19:13
    نگاهش را دوخته بود به تلفن. ساعتها بود که انتظار می کشید. ناگهان صدای تلفن از جا پراند‌ش. زنگ اول دستش را به سمت گوشی برد... مکث کرد. زنگ دوم فکر کرد: (( جوابتو نمی دم؛ از فراموش کاری‌هات، خیلی دلخورم. )) دستش را روی گوشی نگه داشت. زنگ سوم (( باید گوشی رو بردارم. باید بگم که چقدر از بی‌توجهی‌ات عصبانی ام. )) زنگ چهارم...
  • برنده یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1387 17:35
    بهش حمله شده بود؛ یک نفر از روبرو، یک نفر از پشت سر. شمشیرش رو بالا آورد؛ از ماهیچه های گره دار بازوش می‌فهمیدی که یک جنگجوی پر قدرته. دستش رو پایین آورد؛ حریف بخت‌برگشته از پا دراومده بود. آهسته چند قدم بلند و سنگین به عقب برداشت. گرزش رو از کمر باز کرد، توی هوا چرخوند و به سینهء دومی کوبید؛ خون توی صورتش پاشید....
  • خاله سوسکه پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1387 12:14
    بالاخره تابستون رسید. جلوی آیینه زلفم رو دوتا بافتم؛ یکی این ور، یکی اون ور. و بعد از سرخاب سفیداب چادر سیاهم رو سرم کردم. رمضون دلتنگ بود؛ بهش گفتم که زود بر می گردم. می خواستم برم تهرون پیش بابام. باید به بابام می گفتم که: ((مردم دروغ گفتن بهت؛ من، آخرش، زن رمضون شدم.)) توی همین خیالات از در خونه اومدم بیرون که یهو...
  • فمینیسم خانگی شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1387 12:34
    بی تفاوت به ظرف های داخل ظرفشویی نگاه کرد و سعی کرد به جوراب های بدبوی مرد فکر نکند. نگاهش به روزنامهء روی میز افتاد: ((قانون مصوب مجلس در مورد چند همسری مردان...)) روزنامه را برگرداند. کتابی خاک گرفته را از کتابخانه برداشت: ((تاریخ پارتیان)) و بی هدف باز کرد: ((...ملکه موزا، تشنه قدرت، پادشاهی فرهاد ـ پسر را در مرگ...
  • شترمرغ سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1387 15:34
    شترمرغ روی تخت دراز کشیده بود و جزئیات بیماری چند شخصیتیش رو برای روانکاو توضیح می داد: ... بالاخره من کی ام؟ مرغ ام؛ پرنده؟ شترم؛ باربر؟ نه به خدا؛ من اصلا یه چیز دیگه ام. حالا اگه اینو بگم همه چپ چپ نیگام می کنن که یارو رو باش. فکر کرده ما هالوییم... چیه؟ چرا چپ چپ نیگا می کنی؟ روانکاو با بی حوصله گی سرش رو خاروند و...
  • پادشاه شدن شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1387 09:21
    از در که وارد شد پاهایش را روی پادری ضد باکتری کشید و با اخمهای درهم و کاملا دلخور به سمت اطاقش حرکت کرد؛ اطاق شمارهء نود و شش هزار و چهارصد و هفده. با خودش فکر کرد: من خیلی معمولی‌ام؛ یک کار گر ساده! آن روز حقیقت تلخی را فهمیده بود؛ یک زنبور کارگر نمی تواند ملکه بشود!
  • متخصص یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1387 11:34
    از یه متخصص نازایی وقت گرفته بودیم. گفته بودن دکتر فوق العاده ایه. هنوز روی صندلی ننشسته بودیم که گفت: ایراد از کدومتونه؟ خیلی تو ذوقم خورد. فکر کردم این ادبیات یه دکتره یا خاله زنک های فامیل؟ گفتم: من! ادامه داد: باید یه کورتاژ تشخیصی، بشی. همسرم گفت: هر جور تو بخوای. اصلا مجبور نیستی. گفتم: دکتر احمق! هشت ماه بعد...
  • ماشین سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1387 17:29
    صبح روز شنبه با ماشین تمام اتوماتیکش از پارکینگ خارج شد و به سمت محل کارش حرکت کرد. هنوز راه زیادی رو طی نکرده بود که حس کرد ماشین، راه دیگه ای رو انتخاب کرده. با حالتی دستپاچه سعی کرد ماشین رو از حالت اتوماتیک خارج کنه. اما موفق نشد. ماشین، خارج از کنترل، از بزرگراه ها عبور می کرد و کم کم به پرتگاه های خارج از شهر...
  • دردسر شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1387 12:17
    پسرم! قربون قدت بشم؛ بیا این پرده رو وصل کن... پسر گلم! دستت می رسه، این چمدون رو بذار بالای کمد... پسرم رشیده؛ الان میاد بالای کابینت رو برای مامانش تمیز می کنه... واااا بازم که ولو شدی جلوی تلویزیون! لنگای دراز‌‌ تو از وسط اطاق جمع کن!
  • طوفان و نوح چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1387 13:00
    از دور می دیدمشان. جفت، جفت سوار کشتی می شدند. و من؛ از مغرب، گردن کشان و به خود پیچان هر لحظه به مشرق نزدیکتر می شدم. پیرمرد، روی عرشه ایستاده بود؛ روبرو و چشم در چشم من. آنقدر نزدیک شده بودم که حلقه های اشک را در چشمهایش می دیدم. خواهشی غریب از نگاهش زبانه می کشید و طنینش در هزارتو هایم تا بی نهایت تکرار می شد: ((...
  • قوانین فضایی یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1387 12:15
    یک روز آدم فضایی های مونث دور هم جمع شدند تا تکلیفشون رو با آدم فضایی های مذکر روشن کنند. بعد از کلی بحث و رایزنی یک راه حل مشترک پیدا کردند. اون هم این که در مورد حقوقشون یک نامه سرگشاده بنویسند برای یک مرجع ذی صلاح! اما اون ها برای ارسال نامه یک مشکل کوچولو داشتند؛ نه این که فکر کنید مرجع ذی صلاحی برای بررسی نامه،...
  • احمق شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1387 12:02
    اول یه ابروش رو داد بالا! بعد انگار که عصا قورت داده باشه، کمرش رو صاف کردم و دست به سینه نشست. و بالاخره با یه لحن حکیمانه و صدای بم گفت: (( جماعت نادان! )) اونوقت با یه سرفه گلوش رو صاف کرد و حس کرد که از بقیه بیشتر می فهمه.
  • راه حل اینشتین! سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1387 13:24
    روی دیوار نوشته بود E=mc 2 پرسیدم: این یعنی چی؟ برای من یک سخنرانی مفصل کرد که تقریبا هیچی شو نفهمیدم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که اگه بتونیم فقط یک حبه قند رو به انرژی تبدیل کنیم، مشکل کارت سوخت - برای همیشه - حل می شه!
  • غذا شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1387 10:49
    از دور می بینمش. با شتاب فرود میام به سمت زمین و از سوراخ می کشم اش بیرون... ممنونم کرم خاکی! من و جوجه ها خیلی گرسنه بودیم.
  • بت پرست شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1387 11:37
    نوح گفت: تنها، کسانی باقی خواهند ماند که به خدای یکتا ایمان آورده و این وعده الهی را جدی بگیرند. سپس از هر حیوان یک جفت، نر و ماده را گرد هم آورد و همراه با ایمان آورندگان در کشتی جای داد. در این میان، مردی مردد، در حالی که بت کوچکی را زیر پیراهن خویش پنهان کرده بود، پا به کشتی گذاشت.
  • نویسنده ی گمنام دوشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1386 14:16
    یک روان نویس، دیوان حافظ جیبی، موهای سپید و چند هزار تومان بدهی؛ ارثیه پدری من!
  • درس اول چهارشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1386 12:36
    پرسید: رودکی رو می شناسی؟ گفتم: آره! گفت: کی بوده؟ گفتم: خوب، شاعر بوده دیگه! گفت: دیگه، ازش چی می دونی؟ هیچ چیز دیگه ای نمی دونستم! پرسید: فردوسی رو چی؟ گفتم: آره بابا!!! گفت: حتما فقط اسم فردوسی رو بلدی!؟... می تونی یه بیت از شاهنامه رو بخونی؟ گوشام قرمز شدن... نمی تونستم!!! گفت: مولوی رو چطور؟... حافظ؟... کاملا...
  • 52
  • صفحه 1
  • 2