زن، آه سردی کشید و با صدایی بغضآلود گفت: ((میدانم دوستم نداری. میدانم به خاطر ثروت پدرم با من ازدواج کردی. تا حالا آدم طمعکاری مثل تو ندیدم. اصلا از عشق و عاشقی هیچچیز سرت نمیشود.)) و در حالی که کم کم لحناش تندتر میشد، بغضاش شکست و با گریه گفت: ((بیاحساس! سنگدل!))
مرد، بدون این که کلمهای حرف بزند، شالش را دور گردنش انداخت و اطاق را ترک کرد. زن فریاد زد: (( مگر با تو حرف نمی زنم؟! . . . شیخ مصلح الدین! . . . سعدی!))
سلام . ممنون که سر زده بودید از اینکه در باره داستانم نظر دادید خوشحالم .
راستی با دو داستانک جدید دیگه منتظرم. با تشکر
سلام
با سه شعر جدید در خانه اجاره ایی به روزم.منتظر قدم های شما هستم .
سلام به دوست خوبم
کانون ادبیات ایران و انجمن داستانی چوک لطف کرده و تعدادی از داستان های منو جهت نقد و عیار سنجی در وبلاگشون قرار داده
خوش حال می شم بیایید و با نقد و نظرات خوبتون در هر چه بهتر شدن کارام منو راهنمایی کنید.
با تشکر