مدارکمان را نشان دادیم و هر دو به سمت خروجی هزار و سیصد، حرکت کردیم. ظاهرا همه چیز مرتب بود. اما ناگهان یکی از مسئولین خروج، مانع مان شد؛ همسفرم مشکل خروج داشت و من مجبور بودم تنها بروم. وقتی از هم جدا میشدیم گفت که نگران نباشم؛ پیدایم می کند. اما من وحشت زده و نگران بودم. چون او نشانیام را نمی دانست. از خروجی که گذشتم، دیگر صدایش را نمیشنیدم و فقط از پشت شیشه، لبخند آرام و مطمئناش را دیدم و حرکت لبهایش را که گفت: پیدایت میکنم.
سالها بعد دیدمش. در حالی که آن روز را کاملا فراموش کرده بودم. لبخندش را شناختم؛ تنها نشانی که از او داشتم. گفت: دیدی پیدایت کردم!
.
.
.
دکترها جوابم کردهاند. روی تخت دراز کشیدهام. در حالی که چشمان نگرانش را به من دوخته، لبخند می زنم؛ کاری که از خودش یاد گرفته ام. می گویم: باز هم من باید زودتر بروم. نه! نگران نباش! این بار من پیدایت می کنم. قرارمان روبروی خروجی هزار و چهارصد. نشان به نشان لبخند. اسم رمز: دیدی پیدایت کردم!
مرسی که نظر دادید چشم حرف شما را گوش می کنم
داستانتون هم قشنگ بود
ممنون از این همه انعطاف!
خوب بود. تصویر جدیدی از مرگ ، دوستی امید و قیامت .
داستان یعنی همین...
سایت بیمزه ای داری
چند وقت دیگه سایتم با دامین iR. راه می افته
یه همکار میخام
برای آشنایی بیشتر بهم ایمیل بزن.
این خیلی خوب بود