مامان! دیشب خیلی تاریک بود. هرچی به سحر گفتم بیا موهامو بباف، نیومد. اونوقت یاد تو افتادم. اونروز و یادته؟ گفتم: مامان نمیدونم چرا امروز آسمون خط خطیه وبعد چشمام سیاهی رفت. اونوقت تو اومدی و موهام رو بافتی و دوباره آسمون آبی شد.
گفتم سحر! موهامو نمی بافی؟ گفت موهات بافته هست. پرسیدم: پس چرا همه جا تاریکه؟ گفت: به خاطر خورشید. و من نفهمیدم به خاطر کدوم خورشید.شاید آبجی خورشید و می گفت.
راستی گفتم یا نه؟ آبجی خورشید رفته پشت کوه ها درس بخونه.اما من باید اینجا بمونم. اینا رو سحر گفت. وقتی هم اصرار کردم که منم با خورشید برم، منو کتک زد و از اطاق بیرون کرد. فکر کردم یه نفر توی حوض گریه میکنه. رفتم کنار حوض. ماهیا ترسیدن. انگار دختر توی حوض مامانش و صدا کرد.
سحر می گه شبای یلدا از همه شبها بلند ترن. راست می گه. شبهای من از همه بلندترن.مامان! نمی دونی شبای من چقدر طولانی ان.
امشب شب یلداست. وقتی سرم و روی بالش گذاشتم بازم بیا و به من لبخند بزن.غصه موهام رو هم نخور. از فردا خودم می بافمشون.
پاییز ۱۳۷۷